اینجا خانه ما| «بابا تو خیلی زحمت می کشی!»بابا کدوم لباست زود به زود خراب میشه؟- جوراب!- جوراب گرونه؟- نه خیلی. علی لبخند پیروزمندانه ای به من می زند. فکر می کند اولین کاشف کادوی تراز روز پدر، - گروه زندگی- این روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! خیلی یواشکی و سرّی، کاغذ تاخورده را گذاشت کف دستم و بعد مثل جن ناپدید شد. قوری چای را گذاشتم روی کتری و نامه علی را باز کردم: سلام مامان دربارِ روز پدر نزرت چی است؟ آنقدری که از جابجا نوشتن ه و اِ حرصم می گیرد، غلط های دیگر برایم مهم نیست. خودکارم را از گوشه کشوی ادویه ها برداشتم و زیر جمله اش نوشتم: منظورت هدیه روز پدر است؟ و رفتم کاغذ را گذاشتم روی کتاب ریاضی که بغل دستش بود. مثل یک نیروی اطلاعاتی زبده و باسابقه، با چشم غره انگشت سبابه اش را به بینی اش نزدیک کرد که یعنی چرا تابلو رفتار کردی؟! این جوری پیش بری عملیات سریع لو می ره! بعد هم زود سرش را توی کتاب نگارش فروکرد تا سجاد به عنوان ستون پنجم دشمن، پی به ارتباط مخوف من و علی نبرد! نشسته بودم توی هال و در حین چک کردن پیام های گوشی، چای تازه دم می خوردم که صدای گریه زهرا بلند شد و رفتم توی اتاق شیرش بدهم، بلکه دوباره بخوابد. صدای علی را می شنیدم که با مهربانی تصنعی بی سابقه ای، سجاد را دعوت به اتاقشان می کرد تا یک اسباب بازی آسش را برای چند دقیقه ای در اختیار سجاد بگذارد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |